نماد سایت خانه‌ مجازی صادق کریمی

خرابات(3)

سیمان کشیدن روی آخرین درز سقف هم تمام شد. همان‌طور که روی چهارپایه‌ی بزرگ آهنگی ایستاده بود و باد ملایم و سرد بعد از ظهر پاییزی موهایش را به بازی گرفته بودند، نفس راحتی کشید و یک پله از چارپایه را آمد پایین، و پیشانی‌اش را تکیه داد به یکی از بلوک‌ها و چشمانش را بست. همه‌ی اتفاقات این سی روز را مرور کرد.

از همان‌روزی که کژال را برای اولین بار از نزدیک دید و هر دو لبخند زده بودند و آمده بود پیشوازش، روزی که اولین بلوک این خانه را پی گذاشته بود، روزی که چهار ردیف بلوک را آورده بود بالا و برای پیدا کردن کمک رفته بود داخل شهر و بعد، کژال تماس گرفت که خسرو همان چهار ردیف را هم خراب کرد.

با موتور حاج غفور از شهر چهار نعل تاخته بودند و تا رسیده بود، کژال را دیده بود که نشسته روی یک تکه سنگ و سرش را پایین انداخته و دو تا دستش را گرفته دو طرف سرش. یکی دوتا از زن‌ها هم دور و برش ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. و چند لحظه بعد، جایِ خانه را دیده بود. با ناباوری به بلوک‌های خرد و خراب شده نگاه کرده بود و آرام آرام آمده بود نزدیک‌شان. بعد هم برگشته بود و دوباره به کژال نگاه کرده بود؛ پَر روسری‌اش را گرفته بود جلوی دهانش و چشم‌هایش خیس اشک بودند.

یکی از مردها آمده بود جلو و به‌ش گفته بود؛ نشسته بودیم توی کانکس که شنیدیم انگار یکی داره با کلنگ می‌کوبه به چیزی. آمدیم بیرون که دیدیم مردَک دیوانه‌وار افتاده به جون این بلوک‌ها. هرچه گفتیم قضیه چیه؟ چرا داری خراب می‌کنی؟ برگشت و ما رو هم تهدید کرد که اگه اومدین جلو کلنگ رو می‌کوبونم توی پاهاتون!

خانه از پای بست ویران شده بود.

شاید نباید می‌رفت دنبال کسی. فهمیده بود خانه را تنها خودش باید بسازد. خودِ خودش. تنهایی… و از اول شروع کرده بود.

چشمانش را باز کرد و پیشانی‌اش را از بلوک برداشت و آرام از باقی پله‌های چهارپایه‌ی چهارمتریِ آهنی آمد پایین. نگاهی به قامت خانه‌ای که ساخته بود انداخت. هنوز کار داشت. قول داده بود یک ماهه همه چیز تمام شود، و حالا یک ماه به سر آمده بود. دور تا دور خانه را باید یک دست سیمان می‌کشید. گچ‌کاریِ داخل خانه هم مانده بود، که این یک قلم دیگر آدمِ خودش را می‌خواست.

خم شد و کاردک و ماله را انداخت داخل ظرف سیمان که ببرد بگذارد کناری.

– خسته نباشی اوستا!

صدای کژال بود که رسیده بود به یک قدمی‌اش. همین‌طور که ظرف سیمان را دستش گرفت، بلند شد و ایستاد رو به رویش، و لبخندی زد: چهارستونش رو تموم کردم، ولی ازت مهلت می‌خوام. هنوز یه خورده کار داره. می‌خوام این سی روز رو برای ده روزِ دیگه تمدید کنم.

کژال چشم‌هایش را به چشم‌های سهراب دوخت و آرام با لبخند گفت: اختیار داری سهراب جان. حسابی شرمنده کردی.

دست‌های نازک و کشیده‌اش را کشید به ریش‌های سهراب که این یک ماهه بلند شده بود و ژولیده، و خاک‌های نشسته رویش را تکاند: شبیه درویش‌ها شدی!

– تو هم درویش نوازی می‌کنی.

– فرهادِ کوه ساز!

– همین‌که این کلبه رو ساختم انگار کوه کنده‌م!

کژال کمی جلوتر آمد: اولش فکر نمی‌کردم راست بگی، ولی یه ماه موندی و درستش کردی. دیدم که خیلی راست می‌گی. دلم رو خوش کرده بودم همین روزا دیگه می‌رم تو خونه‌م!

سرش را کمی به طرف شانه‌اش کج کرد و به ناز گفت: حالا ده روز دیگه هم صبر کنم؟!

سهراب دلش ریخت. سرش را تندی به راست چرخاند: این‌طوری نکن دختر.

– می‌ترسی گولت بزنم؟

دوباره سرش را برگرداند و چشم‌هایش را دوخت به چشم‌هایش: خونه‌ی خودت فقط؟!

– به کلمه‌ها گیر نده. دوست دارم زودتر بریم توی این خونه و محکم بَـ…

– ولش کن کژال!

سهراب راه افتاد و رفت ظرف سیمان را گذاشت کنار کُپّه‌ی  شنیِ کنار خانه.

کژال ابرو در هم کشید و صدایش را کمی بلندتر کرد: تو چرا این‌طوری شدی؟! مگه همین رو نمی‌خواستی؟!

سهراب دستکش‌ها را در آورد و انداخت روی شن‌ها و رفت طرف منبع آب، نشست به دست شستن.
کژال رفت کنار منبع آب ایستاد: این روزا احساس می‌کنم همه‌ش داری ازم فرار می‌کنی!

همان‌طور که دست‌هایش را می‌شست و سرش پایین بود آرام گفت: ده روز دیگه هم مهلت بده. تو این ده روز شاید قشنگ بفهمم چی می‌خواستم.

کژال همان‌طور چشم‌هایش مانده بود روی دست‌های سهراب که داشت شسته می‌شد. دقایقی به سکوت گذشت و تنها صدای شر شر آب می‌آمد.

کژال آرام گفت: تو یه چیزیت شده، ولی باشه.

من می‌رم شام درست کنم.

* * *

شب از نیمه گذشته بود. سهراب آورکتش را انداخته بود سر دوشش. تنها نشسته بود کنار آتشی که نزدیکی خانه به پا کرده بود و به شعله‌هایش نگاه می‌کرد. کسی بیرون نبود. فقط صدای پارس سگ‌ها از دور می‌آمد.

خوابش نبرده بود و حالا خودش را سپرده بود به دشت. نسیم سردی می‌وزید، اما آتش را جوری درست کرده بود که گرمایش به سرمای اطراف بچربد.

شعله‌ها جلوی چشم‌هایش می‌رقصیدند و ادا در می‌آوردند. انگار چشم‌هایش هم داشت می‌سوخت. خانه‌ای ساخته بود، اما خانه‌ی دلش خراب شده بود انگار. آغوش کژال برای یک شب؟ یا برای چند شب؟ یا برای همیشه؟

او هنوز یک دختر است. می‌خواهی خودخواه باشی؟ می‌خواهی بسوزانی و رهایش کنی؟ چه نامرد!

از حجم حرف‌های توی سرش، سرش را بلند کرد و به آسمان نگاهی انداخت. چند لحظه چشمش ماند روی نقطه‌های نورانی آسمان نیمه شب. حالا ستاره‌ها داشتند ادا در می‌آوردند و چشمک می‌زدند.

پس چرا به وصل دائم فکر نمی‌کنم؟ به آسمان لبخندی سردی زد؛ معلوم شد برای چه این‌جا هستم. سرش را پایین آورد و به خاک‌های اطراف آتش نگاه کرد. سری به تأسف تکان داد؛ اگر او را می‌خواستی، با کسانت می‌آمدی سراغش. ولی تنها آغوشش…

سرش را بالا آورد و نگاهش را دوخت به کانکس کژال. ابروهایش را کشید توی هم؛ میوه‌ی ممنوعه خوردن تاوان دارد سهراب خان!

چند لحظه چشمش روی درب کانکس کژال ماند. بعد کمی خیز برداشت و چند تکه چوب خشک دیگر را برداشت و انداخت توی آتش. لحظه‌ای بعد آتش دوباره گُر گرفت.

به خسرو فکر کرد. به این‌که از این‌جا رفته بود. به این‌که ناامید شده بود و فهمیده بود کژال او را نمی‌خواهد.

سگی آمده بود نزدیک خانه‌ی تازه ساخته و پرسه می‌زد برای غذایی. سهراب نگاهی به اطرافش انداخت که ببیند چیزی پیدا می‌کند بیندازد جلویش یا نه؟ تازه فهمید قارّ و قور شکم خودش هم درآمده. تنها چند لقمه توانسته بود سر شام به دهان بگذارد برای این‌که کژال ناراحت نشود، وگرنه میلی به خوردن نداشت.

دستی به زمین گذاشت و آرام بلند شد. خاک‌های شلوارش را تکاند. آورکتش را پوشید و رفت طرف خانه‌ای که ساخته بود. به تاریکی داخلش نگاهی انداخت. سیاهی روی سیاهی بود و چیزی دیده نمی‌شد؛ مواظب باش توی این بلوک ها زمین نخوری!

می‌توانی همین‌جا، یک شب، آتشی را خاموش کنی. می‌توانی هم بروی و با چراغ برگردی و همیشه روشن نگه‌ش داری.

کدامش؟

* * *

از صبح هوا ابری شده بود، ولی حالا دم غروبی اولین باران پاییزی دشت را پوشانده بود. سهراب توی خانه چشمش به سقف بود ببیند خبری از نشتی هست یا نه؟

روز چهلّم بود. بوی نم گچ هنوز توی خانه پیچیده بود. همه‌ چیز تمام شده بود و فقط جارو کردن می‌خواست. همه جای خانه باید جارو می‌شد. صدای پاهای در حال دویدن می‌آمد که دارد نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. ناگهان کژال توی چارچوب در پیدایش شد. یک دستش جارو و خاک انداز بود. با دست دیگرش چادرشب خاکستری را که انداخته بود روی سرش گرفته بود. با خنده گفت: بیا بگیر! من برم ببینم زیراندازی چیزی می‌تونم پیدا کنم؟ فردا اول وقت بیاییم این‌جا رو سر و سامون بدیم.

سهراب جارو و خاک انداز را گرفت: بدو برو خیس شدی! برو!

– باشه فرهاد!

خنده‌ای زد و دوید به طرف کانکس خودش.

سهراب دویدنش را دنبال کرد تا برود داخل کانکس. نگاهی هم به دشت انداخت. هوا گرگ و میش بود: عجب بارون تندی گرفت! بازم خوب شد تو این مدت بارون نیومد بساط ما رو بریزه به هم.

برگشت داخل خانه و شعله فانوسی که روی طاقچه‌ی تنها اتاق خانه گذاشته بود را زیاد کرد. شعله‌ی فانوس توی هال را هم.

شروع کرد به جارو کردن اتاق. باید همین امشب همه‌ی خانه را جارو می‌کرد. همین‌که دو سه تا جارو کشید خاک بلند شد. سرفه‌ای کرد و رفت دم در، آفتابه را برداشت و کمی آب پاشید کف اتاق. دوباره شروع کرد به جارو کردن. همه جا داشت تمیز می‌شد. حتی زیر سوی کم چراغ نفتی‌ها هم می‌شد دید. جارو کشید و کشید. شاید دو ساعتی یک ریز جارو می‌کشید و خاک و آشغال‌ها را می‌ریخت توی سطل بزرگی که وسط هال گذاشته بود.

جارو کشیدنش رسید به جلوی در خانه. وقتی دید همه‌جا را جارو کشیده، ایستاد و نگاهی به خانه انداخت. همه جا تمیز شده بود. فکر کرد و دید دیگر جای کثیفی باقی نمانده. این را به مدد چراغ‌ها می‌توانست بگوید.

نگاهی به سقف خانه کرد و لبخندی زد. بالاخره کارش را تمام کرده بود. کار همه چیز تمام شده بود.

از خانه بیرون زد و دوید سمت کانکس خودش. یک لحظه ایستاد. برگشت و دوید سمت کانکس کژال. در زد. در باز شد. کژال با تعجب پرسید: تویی؟!

و آمد بیرون: از این کارا نکرده بودی!

– اومدم ازت شام رو بگیرم.

– باشه. الآن میارم.

رفت داخل کانکس و سینی آماده را برداشت و آورد بیرون: بفرما. خیلی گرسنه شدی؟

– دیگه گفتم بارونه، تو نیای بیرون.

به چشم‌های کژال خیره شد. به چشم‌های سیاه و درشت و کشیده‌اش.

باران داشت خیس آب‌شان می‌کرد.

– چیزی می‌خوای بگی سهراب؟

سهراب لحظه‌ای مردد ماند. بعد، آرام گفت: نه. ممنون بابت شام. برو تو خیس نشی.

بعد آب دهانش را قورت داد و راهش را گرفت و آرام رفت تا دم در کانکس خودش.

کژال همان‌طور ایستاده بود و با تعجب به سهراب نگاه کرد که رفت توی کانکس.

* * *

چهل روز بود پرایدش از جا تکان نخورده بود. فقط هر از گاهی روشنش کرده بود که باتریش نخوابد. تنها نشسته بود توی ماشین و ساک دستی‌اش را گذاشته بود صندلی عقب. قطره‌های باران می‌خورد روی شیشه و سقف و او محو این صدا شده بود. باران داشت همه‌جا را می‌شست؛ حتی دل او را که جارویش کرده بود.

یک بار دیگر صفحه‌ی موبایلش را روشن کرد و به عکس زیبای کژال نگاهی عمیق انداخت. یک لحظه همه‌ی خاطرات از جلوی چشمانش گذشت. اشک در چشمانش حلقه زد. صفحه موبایل کم نور شد و بعد از چند ثانیه؛ تاریک.

چشمانش روی صفحه مانده بود. لبخند کم‌رنگی زد و موبایلش را گذاشت توی جیب کاپشنش. سوئیچ را چرخاند، ماشین را روشن کرد و راه افتاد. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که از قصرشیرین بیرون زد.

خروج از نسخه موبایل