نماد سایت خانه‌ مجازی صادق کریمی

درخت‌ها…

شب بود و طوفان می آمد . ابرها ضجه می زدند . و بارانی می آمد آمدنی !

همه ی حیوان های جنگل از ترس پشتشان را چسبانده بودند به دیوار لانه هاشان

و هراسناک چشم دوخته بودند به تاریکی.

رعد…رعد…طوفان…و درختان – پای بستگان زمین – سرهاشان را به هم می کوبیدند .

همه پناهی داشتند اما…درختان !

رودخانه غرید و پایش را از گلیمش درازتر کرد . و جنگل می رفت تا ویران شود.

درختان فریاد کشیدند که همه حیوانات فرار کنند . فریاد و فریاد.

و لشگر آب می آمد آمدنی!!

همه گریختند…خرگوش ها و گوزن ها و گرگ ها و جغد ها و سنجاب ها…

و درختان فریاد می زدند که به کوه پناه ببرید . همه گریختند و درختان ایستاند    .

شب بود و طوفان و جنگل و درختان ایستاده روبروی سیل…

و درختان آیه آیه خواندند : الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور…

 ایستادند و فریاد زدند… . سیل آمد . درختان مقاومت کردند . آب باید دیرتر می رسید

 تا حیوانات فرار کنند . درختان ایستادند . خواستند تا جریان کند شود . …شد .

اما سیل ریخته بود که از ریشه بکند…

* * *

سحرگاه ، حیوانات بر تپه ای ایستاده بودند – خاموش – و جنگل را می دیدند .

که دیگر نبود… . درختان افتاده بودند قطعه قطه .

و سحرگاهِ جنگل در سکوت خویش ،سرود ایثار می خواند…

خروج از نسخه موبایل