نماد سایت خانه‌ مجازی صادق کریمی

روز واقعه

آنچه می خوانید گزیده ای است از فیلمنامه ی زیبای « روز واقعه »

نوشته ی « بهرام بیضائی » ، که فیلم آن را بارها از تلویزیون دیده اید .

عبدالله جوانی است نصرانی که تازه مسلمان شده ، و در روز عروسی با راحله صدای یکی را می شنود که دیگران نمی شنوند .

دهنه دار           […]تو حسین ِ علی را چه می دانی ؟

عبدالله              او پیشوای راحله است ، و همینم بس !

دهنه دار           آه آری ، هنوزم این سخن در گوش است که فرمود ما برای

برداشتن بند آمدیم نه بند نهادن .

سرداری از فاتحان ایران بر جمل می خندید ؛ و حسین ِ علی

او را به فریاد گفت بر تو باید گریست که جای جنگ با ستم

به جای ستمگر نشسته ای !

عبدالله              [ گُم در اندیشه ] از او بسیار می گویند ؛ و آن ها که می گویند

چرا خود چون او نیستند ؟

. . .

صدای یکی       [ مویان ] در وادی وحشت ، فردا مسیح بر صلیب می رود !

عبدالله از جا کنده می شود –

عبدالله              این چه کنایه است با من ؟

زید                    جوان با تو کسی کنایه نگفت .

عبدالله              یکی از شما نبود که حرفی از صلیب گفت ؟

سینی بزرگ خرما و مویز و رطب می گردد . راحله نگران . تصویر پیرمرد –

پیرمرد               در کوفه مرگ ارزان است . آری ؛ در کوفه مرگ رایگان می بخشند !

دیگری              چگونه می توان راه کوفه بر وی بست ؟

جوان بی تاب     در کوفه چنانش راه می بندند که بپرسی چگونه باید گشود !

. . .

یک مهمان         وای اگر دیگرش نبینیم و ندانیم برای چه رفت .

. . .

مهمان بی تاب   [ از جا کنده می شود ] ننگ است ! ما در خانه ی یاران راحت نشسته ایم و او در چندراهه ی غریبِ بیابان می نگرد !

* * *

بیابان . نیمه شب . بیرون جا

عبدالله              من در پی حسین ِ علی هستم .

شتربان             هوم ، جواب سوآل تو نزد اوست ؟

عبدالله              او – می داند .

شتربان             [ سر در نیاورده ] پس تو در تاریکی شب دنبال حقیقت می گردی !

عبدالله              چه کنم اگر در گِل بمانم ؟

وردست            [ از دور ] اسب حاضر است !

شتربان برخاسته است و آتش خاموش را به هم می زند .

شتربان             من ده روز پیش دیدمش !

. . .

شتربان             او با ما نماز خواند . من به او گفتم هنوز ظلم بسیار است ،

و او به تلخی لبخند زد . او با من وداعی غریب کرد ؛ چنان که

گویی باز آمدنی در پی نبود .

* * *

برکه ی آب . شب رنگ باخته . بیرون جا

. . .

راحله                حرف بزن عبدالله ، بگو ؛ به کجا خوانده شده ای ؟

عبدالله              من از سوی کوفه ندایی می شنوم که بر آن کسی شنوا نیست .

آه راحله ، تمام حجت من بر مسلمانی حسین ِ علی بود آنچنان که تو به من گفتی ؛ و در آن مجلس شیوخ شنیدم از حسین دیگری می گویند که به راه دنیاپرستان رفته است . گفتم نکند دیر شود و من او را ندیده باشم و حقیقت را نیافته ؛ و تمام عمر زیر سایبان شک اسف بخورم که چرا بر حقیقت دانا و بینا نیستم .

* * *

ویرانه . روز . بیرون جا

بازمانده ای از معبدی کهن ؛ بر زمین سر بزرگی و دست بزرگی و دست دیگر بزرگی از سنگ افتاده است و چشمی ؛ و میان آن ها مردی نیم دیوانه می گردد . صدای پای اسب شتابان عبدالله که می رسد .

مرد                   باید دانسته باشی که اکنون کجا هستی !

عبدالله              [ سواره ] به خدا قسم که اینان خدایان مُرده اند .

. . .

عبدالله              کاش دانستمی حسین ِ علی ، در حقشان چه لعنت خواند ؟

مرد                   او گفت چگونه سنگی بر بُتان مُرده بیندازم حال آن که بُت های زنده روی زمین اند ؟

* * *

بیابان . روز . بیرون جا

. . .

عبدالله              شنیده ام امروز مسیح را در نینوا به صلیب می کشند .

خائف                معلقه می خوانی ؟ این چه مهملی است ؟

جبیر                 این که روزگاری پیش بود مردک !

عبدالله              آری ، هفت قرن . و آن ها که این روز بزرگ را ندیدند تا آخر به حسرت ماندند –

با اسب بی تابش چند گامی پیش آمده .

عبدالله              [ فریاد می زند ] مسیح را مسیحیان نکشتند ؛ چگونه است که مسلمانان بهترین ِ خود را می کُشند ؟

* * *

کویر خشک . روز . بیرون جا

زمینی ترک خورده از خشکی ؛ کویری لوت . عبدالله در بیابان گم شده است .

( روی زمین کویر می نشیند و در خیال خود صحنه هایی را مرور می کند )

راحله                أسوَد . این اسم آهنگری است که تیغ بَرارَک می سازد .

أسود                درست نگاه کن . عشق یعنی این ؛ یعنی گداختن .

راحله                این سخن حسین است از زبان أسود .

أسود                و عشق ، مرکب حرکت است ، نه مقصد حرکت . تا این عشق با تو چه کند .

* * *

غدیر و نخل . روز . بیرون جا

از میان گرد و غبار گروهی می آیند آشفته و پراکنده . چند تنی سوار بر اسب ، یکی دو تن سوار شتر و بیشتر پیاده . همه در هم و ویران ؛ برخی به دیوانگی زده ؛ گروهی نالان و گریان و برخی با خود گویان –

یکی                  [مبهوت] به او گفتم به سوی کوفه نرو که مردمانی نایکدلند ! گفتم از کوفه حذر کن که پدرت را – شیر خدا – ایشان سر شکافتند و برادرت را – که نیمه بردبار تو بود – زهر قاتل دادند .

. . .

جوان جامه دریده روز گذشته بود که فریاد کرد فریادی ؛ و آن هنوز در گوش من است .

عبدالله              یاری خواست ؟

جوان                [فریاد می زند] کجاست یاری کننده ای که یاری ام کند ؟

. . .

جوان                او دست به پیشانی سود – ما را گفت ؛ شما همه دلبستگانی دارید چون زن و فرزند که وداع نگفته اید ؛ یا پدر و مادر ؛ یا مال که نسپرده اید و بدهی که نپرداخته اید ؛ نکند شرم حضور من شما را از رفتن باز دارد ؛ که این تکلیف من است ، و بر دیگری نیست مگر از دنیا بُریدگان .

هر که خواهد برود که من بیعت از شما برداشتم . [چهره پنهان می کند] او چشم بست و سپس عبا بر سر کشید و روی پنهان کرد تا هر که خواست رفت . [خاک بر سر می پاشد] شرم می کُشدم ، و مادرم به عزای من بنشیند –

* * *

بادیه و خیمه های بدویان . روز . بیرون جا

. . .

پیرمرد               هفت روز پیش از این ، حسین ِ علی ، تقریباً جایی ایستاده بود که اینک تو ایستاده ای .

. . .

عبدالله              آیا از این سفر چیزی نگفت ؟

پیرمرد               شنیدم که فریاد کرد –

عبدالله              [کنجکاو] فریادی ؟

پیرمرد               [چون رعد به غُرّشی می ترکد] ندیدم سری به سرداری مگر بسیار  سرها زیر پای او !

سنگ ها به سنگ ها می کوبند و زنان ویله می کنند . پیرمرد در میان دیرک ها

می رود –

پیرمرد               خود ستایان تکیه بر اریکه ها زده اند ؛ کتاب خدا را چنان می خوانند که سود ایشان است . آنان که طیلسان زهد پوشیده اند تک پیراهنان را پیرهن بر تن می درند ؛ آنان که دستار بر سر نهاده اند سر از گردن خداترسان می اندازند ؛ و آنان که آب بر مردمان می بندند مردمان را آب از لبه ی تیغ می دهند . این نیست آن چه ما می گفتیم . اینان سپاه آز می آرایند و دیوار غرور می افرازند و کوشک های خود پرستی می سازند و انبانشان را از انباشتن پایانی نیست .

* * *

نخلستان دور دست . روز . بیرون جا

. . .

پیاده                 به ما گفته بودند او به جهانداری آمده ست . چگونه آن که با کم از صد تن ، در محاصره ی لشکر اجل از جان خود گذشت از جهان نگذشته ؟

عبدالله              [گریبان او را می گیرد] تو پاسخ مرا می دهی ! – تو او را دیدی ؟

پیاده ی دیگر      [منگ] عَلَمی بزرگ در دستش – [جدا و دور می شود] او سرمشق از یاد رفته ای را در من زنده کرد .

عبدالله              سرمشقی ؟

پیاده                 [به سوی او بر می گردد] زیر بار ستم نرو !

. . .

پیاده ی دیگر      [سرگشته می آید] به او گنجی و دنجی واگذاردند ؛

او نپذیرفت و گفت اگر راحت می طلبیدم مرا بود . چگونه راحت بگزینم و رنج دیگران در برابرم ؟

* * *

گذر و میدان . روز . بیرون جا

بسیاری هراسیده پس می دوند ؛ عبدالله به میدان می رسد و خود را به سکو می رساند و عَلَم سبز را به دست می گیرد ؛ کنجکاوان پیش می دوند و گِردش را می گیرند . راحله دوان دوان در گذر به سوی میدان می دود ؛ از سه برادرش می گذرد که پیشتر از او رسیده اند ، و از پدرش می گذرد که پیشتر از برادران رسیده است ؛ به جمع مبهوت می رسد که رنگ باخته خبری را شنیده است و باور نکرده است . به پای سکو می رسد و سرانجام به عبدالله ، که روی سکو از تجسم آنچه دیده زبانش بند آمده ، و صداهایی چون ضجه های بُریده بُریده در می آورد .

عبدالله              او – به بالاترین – جایی رسید – که بشری – رسیده . او را – در نینوا – به صلیب کشیدند .

[راحله را می بیند و اشکش می غلتد] او – با من – حرف زد !

راحله                [رنگ پریده] کجا رفتی و چه دیدی ؟ بگو عبدالله ، حقیقت را چگونه یافتی ؟

تصویر به سوی عبدالله می رود ؛ هنوز ضربه خورده از آنچه دیده ؛ به سختی در تقلّا ، و ناتوان از یافتن واژه هایی در خور –

عبدالله              من – حقیقت را – در زنجیر دیده ام . من – حقیقت را – پاره پاره – بر خاک دیده ام . من – حقیقت را – بر سر ِ نیزه – دیده ام .

خروج از نسخه موبایل