نماد سایت خانه‌ مجازی صادق کریمی

سکانسی که آرزوست

سکانسی در یکی از قسمت‌های سریال بازی تاج و تخت هست که خیلی دوستش دارم. بارها نشسته‌ام و این سکانس را دیده‌ام.

شب قبل از جنگ بزرگ، یک شبِ طولانی که خواب به چشم هیچ‌کس نمی‌رود، همه‌ی آن‌هایی که روزی با هم اختلاف داشته‌اند و حتی به روی هم شمشیر کشیده بودند، حالا برای جنگیدن با یک دشمن مشترک دور هم جمع شده‌اند.

زمستان است. بیرون برف می‌آید.

یک جمع هفت هشت نفره، در یک کلبه‌ی چوبی، در یک اتاق، کنار آتش شومینه روی صندلی‌های چوبی نشسته‌اند و هر کسی چیزی می‌گوید.

همه‌ی آن‌ها تقریبا مطمئن هستند که در جنگ نابرابر فردا خواهند مرد. اما تصمیم گرفته‌اند این شب آخر را دور هم خوش باشند. خوشی اما نه به معنای کارهای عجیب و غریب یا خوردن غذاهای جور واجور و یا چیزهای دیگر.

همین دور هم نشستن. و گاهی شاید شرابی نوشیدن. حرف زدن و خندیدن. گاهی حتی بغض کردن. یکی جک می‌گوید. یکی خاطره می‌گوید. یکی آواز می‌خواند. یکی از دیگری تعریف می‌کند. یکی راجع به پایان دنیا حرف می‌زند.

اما همه‌چیز در آن اتاق آرام است. و صدای مبهم هیاهوی لشکر از بیرون هر از گاهی می‌آید.

صدای آتش، صدای سوختن هیزم هم به گوش می‌رسد.

اشک‌هایی که از شوق در چشم‌ها حلقه می‌زنند، و اشک‌هایی از حسرت، و یا از غم.

همه به حرف‌های هم به دقت گوش می‌دهند، و تک تک کلمات هر کسی برای همه گوش دادنی است.

شب دارد سپری می‌شود و به سمت سحرگاه کشیده می‌شود، اما هیچ‌کس دوست ندارد شب تمام شود. نه به خاطر جنگ فردا، به خاطر این دور هم نشستن صمیمی دلچسب، و لذت‌بخش.

حتی اگر یک نفر برای چند دقیقه‌ای بخواهد جمع را ترک کند، تریون نمی‌گذارد. دلش نمی‌آید. می‌گوید بمان و چیزی بگو. حرف بزن و مدام حرف بزن. بنوشیم و بگوییم. بگوییم و بخندیم. بخندیم و گریه کنیم. همه همین‌جا باشیم. این جمع، تفریق نشود. گویا زندگی همین چند ساعت است.

خروج از نسخه موبایل