نماد سایت خانه‌ مجازی صادق کریمی

قضاوت

اومد پیش من نشست. گفت: می‌دونی لیلا چرا این‌قدر تو خودشه؟ دمغه.
چون پسری که اون رو می‌خواسته، وقتی که دیگه داشته قضیه‌شون جور می‌شده، اون رو ول کرده و رفته. عجب پسر نامردی…
نگاهش کردم: عجب…نمی‌دونم چی بگم…
– آخه یه آدم چرا این‌قدر باید بی‌شعور باشه!
لبخند زدم: ما که نمی‌دونیم قضیه چیه.
– خب خودش داره می‌گه دیگه. یارو تو اوج، طرف رو قال گذاشته.
– ‏هوم…
می‌دونی چیه؟ زندگی به من یاد داده این‌جور وقتا، الزاما چیزی که دوستت داره تعریف می‌کنه، همه‌ی حقیقت نیست. نه این‌که بخواد دروغ بگه، ولی آدما ناخودآگاه خودشون رو مقصر نمی‌دونن. حرفاشون درسته، اون چیزایی که دارن تعریف می‌کنن واقعیته، ولی یه بخشیش رو نمی‌گن. شایدم حواس‌شون نیست.
وقتی طرف مقابل رو که غایبه، ورش داری بیاری و به‌ش بگی: حالا تو بگو، اون‌وقت روی دیگه‌ی سکّه مشخص می‌شه.
بعد می‌بینی که نه، انگار دوست تو هم بی تقصیر نیست.
به خاطر همین من در مورد این‌جور چیزا موضع نمی‌گیرم.
فقط به حرفای دوستم گوش می‌دم تا هرچی دلش می‌خواد بگه و سبک شه. ولی تأییدش نمی‌کنم. ازش طرف‌داری هم نمی‌کنم.
ولی گوش شنوا هستم براش.
اگه یه موقع ازم کمک بخواد، اولین کاری که می‌کنم می‌رم حرفای طرف مقابلش رو هم گوش می‌دم.
شاید به این می‌گن انصاف.

خروج از نسخه موبایل