چه صبح خوبی که ناگهان دیدمت رفیقانه در خیابان
پیاده میرفتی و به سویت روانه بودم سوارکاران
به اخم چشمت سلام کردم و کار غم را تمام کردم
همینکه لبخند نازنینت شکفته شد، شد شکوفه باران
چه عطر خوبی چه لحن خوبی چه چشم مستی چه روی ماهی
دلم ز دستم برفت و دستان من به سویت هزاردستان
به ناز گفتی که عاشقان را چه وقت تنها نشستن امروز!
به عشق گفتم که من حریصم – به آن چه میگوئیَم – دوچندان
نگاه کردی نگاه کردم و پلک بستی نگاه کردم
همینکه رفتی نگاه کردم که قلبم از جا درآمد آسان…
«صادق کریمی»