انگار دوباره به دنیای آدمها سفر کردم. به دنیای درون آدمها. پس از آنکه بسیاری از چهارچوبهایم را فروریخته بودم و جسورتر شده بودم. و به همین خاطر، موقعیت خودم را بارها به خطر انداختم. پیش خانوادهام، دوستانم، و هرآنکه از دور یا نزدیک مرا میشناخت.
آن محافظهکاریهای مسخره. آن چهارچوبهای تعیین شده توسط دیگرانی که به فکر ما هم نیستند. آن باید و نبایدهایی که از فرط فرسودگی موریانهها نیز از جویدنشان سر باز زده بودند. آن بکن نکنهای محدودیتساز بی حد و حدود.
و آنگاه دیدم که ما آدمها که تنها خودمان هستیم و فقط خودمان را داریم، با همینها کمر به قتل همدیگر بستهایم.
دیدم کنار هم هستیم و داریم از همدیگر فرار میکنیم. و اگر نتوانیم همدیگر را بکشیم، دستکم زخم میزنیم و رد میشویم. زخم میزنیم و فرار میکنیم. حتی زخم میزنیم به خودمان، و شگفتا که به فکر مداوای خویش هم نیستیم.
من، تنها، رفتم دنبال آدمها که با هم حرف بزنیم. با هم زخمهای همدیگر را ببندیم و التیام دهیم. با هم خوش باشیم و بخندیم، و با هم درد و دل کنیم و اشک بریزیم.
و چیزی که از این انسان شرقی دیدم این بود که دارد از تنهایی خود رنج میبرد، اما هر کاری میکند که تنها بماند!
دوست دارد حرف خودش را بزند و دیگران بشنوند، اما دوست ندارد حرف دیگری را بشنود. اصلا اهل گفتگو نیست، اما اهل حرف زدن است.
اهل نظریهپردازی است، اما اهل عمل به آن نظریه نیست. اهل تفهیم هست، اما اهل تفاهم نیست.
انسانِ سرگردان، که نمیداند چه میخواهد. انسانی که فکر میکند میداند، اما بیخبر است از میزان ندانستههایش.
اگر که چشمم را روی بدهیها و کژیهای کسی بستم، فکر کرد که احمقم. اگر به کسی مهربانی کردم، فکر کرد که منظوری دارم. اگر به سراغ مردی رفتم و او را به یک پیادهروی و یا صحبتی دعوت کردم، فکر کرد که تبهکارم. اگر به سراغ زنی رفتم، فکر کرد که اغواگرم.
دیدم که آدمها دوست ندارند از دایرهی امنشان بیایند بیرون.
دوست ندارند یک بار دیگر و به صورت متفاوت به اعتقاداتشان فکر کنند حتی، چه رسد به آنکه بخواهند آن را تغییر دهند.
توقع دارند منظورشان را بفهمی، اما تلاشی برای رساندن منظور درست ندارند.
انسانِ به غایت تنها، در جستجوی فرار از تنهایی، و سد کنندهی هر آنکسی که بخواهد به تنهاییش وارد شود!
انسانِ زخم خورده از همهکس، و زخم زننده به همهکس.
هر بار به سراغش رفتم و هربار دست خالی برگشتم.
دیدم که از دروغ بدش میآید، اما دوست دارد دروغ بشنود. چرا که حقیقت، بیپروا، سخت و شاید تلخ هم باشد.
انسانی که همهی مشکلاتش درون خودش بود، اما دیگران را مقصر میدانست.
انسانی که میتوانست منجی خود باشد، حتی اگر میخواست میتوانست منجی یک انسان دیگر هم باشد، اما همهچیز را رها کرده بود و منتظر منجی بود که بیاید همهچیز را درست کند.
انسانی که البته دیگر فهمیده بود که برگزیده نیست.
…
حالا دیگر راحت نشستهام سر جایم. دیگر توقع خاصی از زندگی ندارم.
من تلاشهایم را کردم.
همینکه از سر میز کارم بلند میشوم و میروم برای خودم چایی میریزم و مینشینم و آن را مینوشم، بس است.
همینکه میروم پیادهروی و هنزفری میگذارم توی گوشم و علیرضا قربانی را میشنوم، بس است.
همینکه میروم به جنگل ابر و آن هوا را نفس میکشم، همینکه مینشینم گوشهای و پیپ روشن میکنم و با دودش دایره میسازم، همینکه مینشینم و سریال فرندز را میبینم.
همینکه صدای رودخانه را، همینکه لذت غذا دادن به گربهها را، همینکه دویدن از ساحل توی دریا را حس میکنم.
همینکه همینهاست.