دختر کوچولو نشسته بود و خیلی قشنگ داشت بازی میکرد.
حواسش به من نبود. برای خودش خوش بود و با خودش حرف میزد.
کنارش نشسته بودم و داشتم از شیرین کاریهایش لذت میبردم. لبخند نشسته بود روی لبهایم و دوست نداشتم چشم ازش بردارم.
مگسی آمد دوُر و برم و اذیت میکرد. خیلی سمج بود.
خواستم روی هوا بزنمش. دستم را بردم بالا. زدمش. دستم که پایین آمد، محکم خورد توی سر دخترک.
یک لحظه هاج و واج ماند. مرا با بُهت نگاه میکرد. نمیدانست چه شده. نمیدانست چرا زدمش؟!
اشک توی چشمانش جمع شد و میخواست بزند زیر گریه.
– آخ! ببخشید عزیزم! حواسم نبود.
سریع سرش را نوازش کردم و بوسیدم.
هنوز اشک توی چشمانش بود. میخواست بزند زیر گریه.
گفتم: «ببین، دختر کوچولو. یک مگسی داشت اذیتم میکرد، میخواستم توی هوا بزنمش، دستم را که بردم و ضربه زدم، آخرش یکهو خورد به سر تو. اصلا نمیخواستم بزنم بهت.
خواهش میکنم من رو ببخش. لطفا.»
آرام شد. گفت: «باشه.»
دوباره بوسیدمش. و لبخند زد.
نه فقط با عذرخواهی؛ همینکه دلیلش را همان موقع بهش گفتم، آرام شد. همینکه با محبت آن را گفتم، و از دلش درآوردم.