آخر شب بود که برای یک کار واجب از خانه زدم بیرون. ماشین نداشتم. آن موقع هنوز خبری از اسنپ نبود. تاکسی تلفنی هم ماشین نداشت.
آمدم سر خیابان، منتظر تاکسی ایستادم. خبری نبود. خلوت. تک و توکی ماشین شخصی از بلوار با سرعت رد میشدند و چون خلوت بود، تا مدتی صدای ردشدنشان به گوشم میرسید.
پیاده در کنار بلوار راه افتادم تا شاید ماشینی خودش بوقی بزند و سوار شوم.
بالاخره بعد از چند دقیقه یکی کشید کنار و بوقی زد.
یک ۲۰۶ سفید. آمدم کنار پنجرهاش ایستادم و سرم را خم کردم: «سلام. میروم بلوار امین. مسیرتان هست؟»
مرد جوانی بود تنها، که سر و وضع خوبی داشت، و بدون لهجه و محترمانه صحبت میکرد و انگار که جای خوبی هم کار میکرد. این را در یک نظر فهمیدم.
– بله، بفرمایید خواهش میکنم.
«ممنونم» را که گفتم در را باز کردم و نشستم توی ماشین.
– مزاحمتان شدم.
ماشین راه افتاد و گفت: «مراحمید. حتما اینطرفها ماشین سخت گیر میآید.»
– نه همیشه. ولی شب از ۱۱ که بگذرد؛ بله.
راه افتاد و چند دقیقهای در سکوت گذشت.
بعد از دقایقی پرسیدم: «حتما اینجا را خوب نمیشناسید. اهل اینطرفها نیستید؟»
– نه.
و مکثی کرد. نگاهی به من انداخت و دوباره به جلو نگاه کرد.
منتظر حرفی بودم که داشت توی زبانش مزمزه میکرد.
آرام، جوری که بخواهد حرف مهمی را پیش بکشد گفت:
«حقیقتش…دلم…پیش یک دختر گیر کرده. خانهاش را بلدم. همین محلهی شماست.
هر روز یکی دوبار کلی راه میآیم اینجا، میروم جلوی در خانهشان با فاصله پارک میکنم، میبینم ماشینش را جلوی در گذاشته. ماشینش را نگاه میکنم و میگویم الآن توی خانهست.
چند دقیقهای همانجا میمانم و دلم آرام میگیرد. بعد راه میافتم و میروم.
چند ثانیه سکوت کردم و لبخند زدم:
– خب، چرا بهش نمیگویید؟
نفس عمیقی کشید: «نمیتوانم.»
ابرو بالا میاندازم: «شاید دیر بشود!»
سری تکان میدهد: «نمیدانم…این موضوع را تا حالا به کسی نگفتهم. توی دلم مانده بود. دیدم به شما میشود گفت.»
لبخندی زدم: «کمکی از دست من بر میآید؟»
– نه.
هر دو ساکت شدیم. تا چند دقیقه حرفی نزدیم و در سکوت داشت رانندگی میکرد.
حسش را کاملا میفهمیدم. از قشنگی این حس، لبخند میآمد رو لبهایم.
عاشق بود.
آدم عاشق، حرمت دارد. احترام دارد. او، در این دنیا نیست و در جای دیگری زندگی میکند.
بعد از چند دقیقه گفت: « ببخشید آقا، میتوانم همینجا پیادهتان کنم؟
پشیمان شدم…باید برگردم…»
بدجایی بود. دیگر آنجا قطعا ماشین گیرم نمیآمد. خیلی هم تاریک بود. یعنی اگر سوارم نمیکرد شانس ماشین پیداکردنم خیلی زیادتر بود تا اینکه بخواهد مرا اینجا پیاده کند و برود.
ولی بی هیچ حرفی قبول کردم.
کشید کنار و گفت: «معذرت میخواهم. واقعا ببخشید.»
نگاهش کردم و عمیقتر لبخند زدم: «خواهش میکنم. زحمت کشیدید. امیدوارم موفق باشید.»
پیاده شدم و رفت که از بریدگی جلوتر توی آن اتوبان دور بزند.
با چشمهایم بدرقهاش کردم تا جایی که میدیدمش.
با اینکه جای بدی پیادهام کرد، ولی اصلا ناراحت نبودم.
در دلم احساس خوبی داشتم که یک عاشق را دیدهام. شاید داشت برمیگشت سمت خانهی آن دختر تا راهی پیدا کند و بتواند چیزی به او بگوید. نمیدانم. هرچه بود انگار فکری به سرش زد که از شوق، نفهمید دارد مرا کجا قال میگذارد.
عاشق بود. کار آدم عاشق حساب کتاب ندارد. این را به خوبی میدانستم.
نیمه شب پاییزی بود که نم بارانی هم زده بود و من تنها، کنار آن اتوبان خلوت و تقریبا تاریک، کاپشنم را از سرما بیشتر به خودم چسباندم و چشم دوختم به جاده، منتظر ماشینی که بیاید و من را سوار کند.