نماد سایت خانه‌ مجازی صادق کریمی

خرابات(1)

یک بار دیگر صفحه‌ی موبایلش را روشن کرد و به عکس زیبای او نگاهی عمیق انداخت. یک لحظه همه‌ی خاطرات از جلوی چشمانش گذشت. اشک در چشمانش حلقه زد. صفحه موبایل کم نور شد و بعد از چند ثانیه؛ تاریک.

چشمانش روی صفحه مانده بود. لبخند کم‌رنگی زد و موبایلش را گذاشت توی جیب کاپشنش. سوئیچ را چرخاند، ماشین را روشن کرد و راه افتاد. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که از قصر بیرون زد.

***

ساعت حدود 9 صبح بود که اولین بلوک سیمانی را گذاشت روی بتن و ساخت خانه را شروع کرد. باد ملایم پاییزی می‌وزید توی دشت. به سمت راستش نیم نگاهی انداخت؛ کژال از جلوی در کانکس داشت نگاهش می‌کرد. چادرشب خاکستری را انداخته بود سر دوشش و از دو طرف بدنش تا کمرِ باریکش آمده بود پایین، و پیراهن سورمه‌ای بلند و گل‌دارش را که تا ساق پاهایش ادامه داشت قاب گرفته بود. راحت تکیه داده بود به دیوار کانکس و دستانش را بغل گرفته بود و داشت به سهراب نگاه می‌کرد. شاید باورش نمی‌شد که این پسر دارد به خاطر او خانه‌ای می‌سازد، اما از چشم‌های سیاه و درشت و کشیده اش نمی‌شد این را فهمید.

سهراب بلند شد و رفت بلوک دوم را برداشت و گذاشت کنار بلوک اول. دست‌تنها باید همه‌ی کارها را می‌کرد. پیش‌تر این کار را وقتی 18 ساله بود توی زلزله‌ی بم کنار چند اوستاکار یاد گرفته بود و بعدها توی زلزله‌ی اهر و ورزقان هم دست خیری رسانده بود، ولی هر بار کمک داشت و با بچه‌های جهادی دانشکده مهندسی، گروهی کار می‌کردند، اما حالا که 33 سال داشت، تنها بود و بدتر از آن، تجهیزات درست و حسابی هم نداشت. نمی‌دانست که قرار است از تهران بیاید قصرشیرین برای خانه ساختن. نمی‌دانست که چشم‌ها و خنده‌های شیطنت آمیز کژال بیش از این کار دستش می‌دهد، آن هم چه کار سختی! با دستکش‌های کهنه و پاره‌ای که به زور گیر آورده بود، بیل و کلنگ قرضی و مصالحی که با هزار بدبختی از بچه‌های قرارگاه خاتم که داشتند یک کیلومتری آن‌طرف‌تر کار می‌کردند گرفته بود. به‌ش گفته بودند که صبر کند. تا کم‌تر از یک ماه دیگر به آن‌جا می‌رسند و آن قسمت را هم آباد می‌کنند، ولی گفته بود که وقت ندارد و باید زودتر خانه‌اش را بنا کند تا سرما استخوان‌سوز نشده. راست گفته بود، ولی همه‌ی راست را نه. نگفته بود که می‌خواهد زودتر خانه‌ی عشقی بسازد که در آن کژال را در آغوش بگیرد.

خانه‌ی عشق؟ یا خانه‌ی هوس؟ نمی‌دانست کدام، اما می‌دانست چیزی هست که آن‌قدر قدرت دارد که او را این‌همه راه به این‌جا کشانده و وادارش کرده به کارگری!

توی افکار خودش بود که حس کرد صورتش گرم شده وسط این سرما.

– بفرمایید چایی.

تندی برگشت؛ کژال ایستاده بود کنارش با سینی و دوتا لیوان چای.

لبخندی زد: خیلی ممنون.

با خودش گفت: چای که این‌قدر گرما ندارد. آتش او نزدیک بود همین ریش‌های سیاه و کوتاه را هم بسوزاند!

کژال رفت و نشست روی یک بلوک. سهراب هم برگشت و رو به رویش نشست روی خاک.

– واقعاً از توی عکست خیلی خوشکل‌تری!

کژال همان‌طور که لختی از موهایش از زیر روسری ساده‌ی سورمه‌ایش ریخته بود روی پیشانیش، ریز خندید و با ته لهجه‌ی کردی گفت: همون روز اول هم که اومدی همین رو گفتی!

– واقعاً؟!

شانه بالا انداخت: خب…شاید…به هر حال آدم وقتی چیزی رو دوست داشته باشه هزار بار ازش حرف می‌زنه!

کژال با لبخند سری تکان داد و لیوان چای را آرام گذاشت روی لب‌هایش و جرعه‌ای نوشید. سهراب چشم‌هایش روی لب‌های کژال مانده بود. او هم جرعه‌ای نوشید و پرسید: می‌دونستی «کژال» معنای دیگه‌ای هم غیر از غزال داره؟

– تو که خودت گفتی توی لغت‌نامه گشتی، چرا می‌پرسی دیگه.

– یعنی اینم گفته بودم؟!

– این‌جا نه، ولی توی چت، آره.

– آو، خدای من. چه حافظه‌ای دارم!

توی دلش گفت: «زیباروی سیاه چشم»، و جرعه‌ی بعدی را نوشید.

– خب دیگه. بالاخره ما دیدیم یه مهندس عمران با دستای خودش ساختمون بسازه.

– ساختمون! فوقش می شه یه آلونک!

– همون بسّه برای زنده موندن از سرمای زمستون.

جرعه‌ی آخر چایی را هورت کشید و بلند شد و رفت طرف کژال، لیوان را گذاشت توی سینی که دست او بود و آرام، انگار که می‌خواست در گوشش چیزی بگوید گفت: خیلی ممنون خانوم…

یک بلوک دیگر برداشت و رفت گذاشت کنار بلوک قبلی.

– اون پسره کی بود دیشب داشتین کلی با هم حرف می‌زدین؟

کژال چند ثانیه‌ای مکث کرد: تو شب‌ها من رو می‌پّایی؟

– بالاخره نمی‌شه که شب‌ها کار کرد. اگرم بخوام همه‌ش کنار اون مردها توی کانکس بشینم که با هم کُردی حرف می‌زنن، دیوونه می‌شم. مجبورم بیام بیرونِ کانکس بشینم و آتیش روشن کنم. تازه، خوبیت نداره شب بیام پشت در کانکس‌تون که سه چهارتا زن تنها دارن زندگی می‌کنن، وایسم و باهات حرف بزنم. ولی نمی‌دونم چرا اون پسره دیشب وایساد کلی باهات حرف زد و از قضا خوبیت هم داشت!

– پسر عموم بود؛ خسرو. اومده بود من رو راضی کنه حالا که همه خونواده‌م رفتند زیر آوار و تنها شدم، برم با اون‌ها زندگی کنم.

– خب، چرا مادرش نیومد؟…یا عموت؟

– چون مادرش مُرده.

– پس چه جوری می خوای باهاشون زندگی کنی؟

– خب اومده بودم مُخم رو بزنه باهاش ازدواج کنم!

با تعجب برگشت و نگاهش کرد: ازدواج؟!…چرا به من نگفتی؟

– خب، خیلی‌ها میان و می‌خوان مُخ من رو بزنن برای ازدواج. مثل تو.

– مثل من؟!

دندانش را یواش روی لب پایینی فشار داد و با خودش گفت: می‌خوام باهات ازدواج کنم؟

ابروهایش را بیش‌تر به هم فشار داد و سرش را انداخت پایین. برگشت و رفت سراغ ملاتی که درست کرده بود. بیلی که توی ملات فرو رفت بود را کشید بیرون، چند باری ملات را زیر و رو کرد و بعد، هی بیل می‌زد و ملات می‌ریخت بین ردیف اول بلوک‌هایی که چیده بود کنار هم.

– هنوز نمی‌دانم می‌خواهم با او ازدواج کنم؟ یا فقط دو تا دوست مثل دخترهای دانشکده‌ی خودمان؟ یا…

به این چیزها فکر نکرده بود. فقط کشیده شده بود به سمت کژال. فقط می‌دانست که او را می‌خواهد. نمی‌دانست چه‌طور. نمی‌دانست دقیقاً برای چه چیزی؟

فقط تنها بود و می‌خواست از تنهایی در بیاید. یک سالی می‌شد که تنهایی از شیراز کنده بود و آمده بود تهران برای کار، و با شرکت پیمانکاری ساختمان که مال پدر یکی از دوستان دانشکده بود، قرارداد بسته بود. مجرد مانده بود که یعنی با این درآمدها نمی‌شود زن گرفت. توی آن خانه‌ی مجردیِ کرایه‌ایِ هشتاد متری که با شرکت فاصله‌ای هم نداشت، چه کاری داشت وقتی شب می‌رسید آن‌جا و هم‌خانه‌ایش هم نبود. مسکّن اینترنت! همین. بروی و بچرخی و بچرخی و گشت بزنی تا موقع خواب. و در همین گشت زدن‌ها، او را دیده بود.

نگاهش را به سمت کژال چرخاند، ولی او را آن‌جا ندید. نگاهی به اطراف کرد؛ داشت می‌رفت طرف کانکس. اصلاً متوجه رفتنش نشده بود. با خودش گفت: باید سریع باشم. به‌ش قول داده‌ام کم‌تر از یک ماه برایش خانه می‌سازم. او هم قول داده اگر ساختم، درون همان خانه مرا به وصل خودش می‌رساند.

خروج از نسخه موبایل