نماد سایت خانه‌ مجازی صادق کریمی

خرابات(2)

روز دومِ ساختن بود. دیروز فقط توانسته بود دو ردیف بلوک را بیاورد بالا. کره و عسل صبحانه‌ی کژال به‌ش جان بیش‌تری داده بود برای کار. ولی بدنش کمی گرفته بود انگار. اهل ورزش کردن نباشی و کار سنگین هم نکرده باشی، بعد بیفتی به بنّایی؛ همین می‌شود دیگر. فقط امید داشت دیگر بدتر از این نشود.

هوا از دیروز کمی سردتر شده بود. ملات را ریخته بود و حالا داشت ردیف سوم بلوک‌ها را می‌چید. بعد از آوردن صبحانه دیگر خبری از کژال نبود. وقتی او را نمی‌دید و یا گرمای نگاهش را حس نمی‌کرد، کار کردن برایش سخت می‌شد.

فعلا یک ماهی قراردادش را به تعلیق درآورده بود که نرود سر کار. ولی به بعدش فکر نکرده بود. خب، بعد از یک ماه چه؟ می‌ماند این‌جا؟ یا می‌رود و دیگر نمی‌آید؟ یا می‌رود و هر از گاهی سری می‌زند؟

توی همین فکرها بود که ناگهان داد زد؛ آخ! بلوکی که دستش بود افتاد روی انگشت سبابه‌ی دست راستش. به زحمت دستکش را در آورد و نگاهی به انگشتش انداخت. کمی سیاه شده بود. صورتش را در هم کشید و نشست روی زمین.

– چرا؟ برای این که کژال را دوست دارم؟ بله، دارم. ولی دست تنها سخت است.

نگاهی به اطرافش انداخت. دشت پر شده بود از کانکس، و زندگی در جریان بود.

– باید یکی را هم بیاورم برای کندن چاه حمام و دستشویی. کاش یکی را هم بیاورم وردستم کار را زودتر پیش ببرم.

بلند شد، دستکش را پوشید و بلوکی که از دستش رها شده بود را گذاشت توی ردیف سوم.

پیرمردی از کنارش رد شد و «خسته نباشید»ی گفت.

– سلام عمو! جلوی پایت را نگاه کن توی بلوک‌ها زمین نخوری!

لحظه‌ای چیزی در دلش به صدا در آمد: جلوی پایت را نگاه کن زمین نخوری! توی همین بلوک‌ها!

ایستاد. دو دستش را زد به کمرش و به سمت کانکس کژال نگاهی انداخت. نبود. فقط دو تا زن که داشتند با هم خمیر درست می‌کردند انگار.

دوباره برگشت و تندی دست به کار شد. بلوک‌های بعدی و بعدی. ردیف سوم تمام و ردیف چهارم شروع. همین‌طور یک‌ریز کار کرد تا ردیف چهارم تمام شد. ایستاد و نگاهی انداخت؛ ظهر شده بود. به نظرش آمد اگر این‌طوری کار کند، جای امیدواری هست که یک‌ماهه تمامش کند.

نگاهی انداخت به کانکس. کژال بیرون ایستاده بود و داشت توی ظرف مسی روی پیک نیک چیزی را هم می‌زد. ناهار بود انگار.

سهراب لبخندی زد که بالاخره بعد از چند ساعت می‌دیدش. نشست روی یک تکه سنگ و به صفحه موبایلش نگاهی انداخت. خوب آنتن نمی‌داد. خیلی هم به آنتن احتیاج نداشت. کژال که این‌جا بود، پس همه‌ی خبرها همین‌جا بودند.

به ذهنش رسید وقتی می‌تواند یک ماهه خودش تنهایی کار را تمام کند، خب چرا این‌قدر سختی بکشد؟ واقعاً برود دنبال یکی که بیاید کنارش کار کند و کم‌تر از یک ماه همه چیز تمام شود. این‌طور دیگر انتظارش زودتر به سر می‌آید.

– ناهار رسید؛ نیمروی کژال پَز!

به خودش آمد و دید بالای سرش ایستاده جلوی آفتاب و ماهیتابه به دست، دارد لبخند می‌زند. سایه‌اش خنکای پاییزی را چند برابر کرده بود.

به لبخند جوابش را داد: به به، خانمِ کم‌پیداییان!

کژال خنده‌ی ریزی کرد و با پایش، آجری که نزدیکش بود را هُل داد جلوی سهراب و ظرف مسی را که رویش نان محلی بود را گذاشت روی آجر. پیراهن بلند سرمه‌ای گل دارش را جمع کرد و نشست روی یکی از بلوک‌های نزدیک.

– یعنی اگه من یه صبح تا ظهر نباشم، می‌شم کم پیدا؟

– بله دیگه. وگرنه کجا می‌تونی رفته باشی. نه جای درست و حسابی هست که بری، نه قوم و خویشی.

سهراب نان را برداشت و عطر نان تازه را بوئید.

– ببخشید دیگه. این‌جا امکانات کمه. نتونستم برات کباب برّه درست کنم.

سهراب همان‌طور که تکه‌ای از نان را می‌کند تا لقمه ای بردارد، لبخند دیگری زد؛ این چه حرفیه. وقتی می‌اومدم خودم رو برای این لحظه‌های سخت آماده کرده بودم!

کژال لبش را یک وری کرد و سری به تأسف تکان داد.

سهراب گفت: نگفتی کجا رفته بودی؟

– رفته بودم جواب پس بدم.

– به کی؟

– به خسرو.

– جواب چی رو؟

– این که چرا برای تو غذا میارم، باهات حرف می‌زنم، و تو داری برام خونه می‌سازی.

کِیف غذا خوردن توی دهانش خشکید. جویدن لقمه‌ها آرام شدند. به پیشانی‌اش چین انداخت و لقمه را جویده نجویده قورت داد.

– واقعاً؟!

– بله خب. شما فکر می‌کنین این‌جا تهرونه و همه چی عادیه؟ نه بابا. این‌جا یه شهرستان کوچیکه. خیلی دورتر از تهرون.

– خب وقتی توی همین شهرستان کوچیک، دختری مثل تو، توی همه شبکه‌های اجتماعی آیدی فعال داره، تازه بعد از زلزله هم موبایل از دستش نمیفته، عادی نیست؟

– همه که این‌جا مثل من نیستن. برو دانشگاه آزاد ما رو ببین، خیلی خلوته. شاید سرجمع پنجاه تا دانشجو داشته باشه. تازه توی رشته‌ی ما که یعنی کامپیوتره و باید مشتریش زیاد باشه، پانزده نفریم کلا.

سهراب، آرام تکه نانی دیگر برداشت و لقمه‌ای گرفت و به کژال تعارف کرد.

کژال بی که حرفی بزند، دستش را دراز کرد و دست سهراب را آرام با انگشت‌های کشیده‌اش هُل داد به سمت دهان سهراب و لبخندی زد.

سهراب، از گرمای نوک انگشتان کژال، گرم شد و چشمانش همان‌طور که روی چشم‌های سیاه و درشت و کشیده‌ی او مانده بود، لقمه را دهان گذاشت.

– حالا چی می‌گفت؟ تو چی جواب دادی؟

– خب، دیشب این چیزا رو ازم پرسید، منم دیدم می‌خواد صداش بلند شه، گفتم فردا خودم میام نزدیک خونه‌تون حرف می‌زنیم. این جا خوب نیست می‌خوای با من بحث کنی.

هیچی، به‌ش گفتم از این بچه‌های جهادی هستی دیگه. برات هم مهم نیست برای کی داری خونه می‌سازی. فقط داری می‌سازی. حالا امروز نوبت منه، فردا نوبت یکی دیگه. خوبیت نداره منم ازت پذیرایی نکنم و اینا. بالاخره یه جوری رفع و رجوعش کردم.

– عجب! پس قضیه جدّیه. تازه الآن روز سومه که من این‌جام. خدا بخیر کنه روزای بعدی رو!

کژال انگشت‌های دو دستش را توی هم گره کرد و نگاهش را دوخت به کوه‌های دوردست. نفس عمیقی کشید و گفت: مهم نیست. من اصلا به خسرو فکر هم نمی‌کنم. یواش یواش یه کاری می‌کنم دیگه این ورا پیداش نشه.

– امروز تو فکر بودم برم یکی رو بیارم وردستم. این چیزا رو که گفتی، دیگه حتماً باید برم یکی رو پیدا کنم. هم تنها نباشم که کم‌تر شک کنه، هم کارو زودتر تموم کنم. ولی نمی‌دونم برم سراغ کی؟ کجا باید برم اصلاً؟

کژال ابرو در هم کشید و نگاهش را به زمین دوخت: دیگه هرجور که خودت می‌دونی. تا همین‌جاش هم خیلی تو زحمت افتادی.

– از همین مردهای توی کانکس خودم می‌پرسم. ببینم چی می‌شه.

کژال لبخندی زد و سری تکان داد و بلند شد: فعلاً من می‌رم.

– بیا، این ظرف رو هم ببر. ممنونم.

– همین؟ نخوردی که همه‌ش رو!

* * *

عصر همان روز پاییزی بود و نشسته بود ترک موتور  حاج غفور، یکی از پیرمردهای هم خانه‌ایش. گفته بود که کسی را توی شهر می‌شناسد و با هم آمده بودند دنبالش.

یک ماهی از زلزله گذشته بود. توی شهر، خانه‌ها کم‌تر خراب شده بودند، ولی هنوز همه چیز عادی نشده بود. هنوز از بعضی محله‌ها که می‌گذشتند خانه‌های فروریخته جمع و جور نشده بودند. بعضی‌ها خودشان دست به کار شده بودند برای ساختنِ دوباره. گروه‌های جهادی داشتند شهر را سر و سامان می‌دادند. روستاهای اطراف ولی وضع‌شان خراب‌تر بود و بیش‌تر گروه‌ها و نظامی‌ها آن‌جا مشغول بودند. حاج غفور یک اوستاکار می‌شناخت، نه وردست.

رسیدند به خانه‌اش. سالم بود و کمی دیوارش ترک برداشته بود. حاج غفور موتور را خاموش کرد و پیاده شدند. زنگ خانه را زد. کسی جواب نداد. چند بار در زد، ولی خبری نشد.

– حتماً رفته کمک کسی برای ساخت و ساز. آدم سر شلوغی نیست، ولی الآن فرق می‌کنه. بشین بریم، خونه پدریش رو هم بلدم.

راه افتادند. توی راه، سهراب متوجه موبایلش شد که دارد زنگ می‌زند. به زحمت از جیبش در آورد. روی صفحه، اسم کژال افتاده بود. جواب داد: سلام!

صدای موتور بود و بدتر از آن، باد می‌خورد توی صورتش و صدا را درست نمی‌شنید.

– بله؟…بلندتر، نمی‌شنوم. …بله؟!…چی خراب شده؟…آقا غفور یواش تر برو ببینم…

چی؟…خراب شد؟…خسرو؟!!

غفور…حاج غفور…نگه دار! نگه دار!…برگرد…برگرد که خانه خراب شد!

خروج از نسخه موبایل