خسته – چونان بی حوصله گانی که در آستانهی خوابند – در خانه تِلو تِلو میخورم و ناگاه خود را رو به روی آینه میبینم.
چشمانم در من زُل میزنند!
: چه قدر خستهای؛ و تنها…
انگار سالهاست خودم را نکاویدهام. نرسیدهام که ببینم به کجا رسیدهام. سالهاست در خودم تکرار میشوم؛ سالهاست…
پیشتر بی صدا فریاد میزدم : برسان مرا به خودت، برسان! اما حالا بی رمق و با التماس نگاهت میکنم که تو خودت را به من برسانی. بس که همچو تشنهای در برهوت، دویدهام و به سراب رسیدهام.
نایی نمانده که بگویم : آب بیاورید…آب.
چشمانی گود افتاده و صورتی زرد رنگ، چیزی است که آینه میگوید؛ و صد البته که آینهها دروغ نمیگویند.
* * *
دلم برای خودم تنگ شده.
قرارمان این نبود، بود!؟ دلِ من شده دهقان فداکار و پیراهنش را در آورده و پاره کرده و آتش زده و بر سر چوب کرده و دارد در این تاریکی هوار میزند که هاااااااااای! هااااااااااااااااااااااای…
که مرا از این حرکت لوکوموتیو وار در این شب ِ بی خبری باز دارد.
ساده است… – دلم را میگویم. خدا کند که ببینمش – که نسوزد، که نمیرد…
خسته از این راه نا بلدم، و زانوانم جاذبهی زمین را در اجابتند … خمیده و لرزان، غریب وار.
عنقریب خواهند افتاد…
مرا که یادت نرفته؟ تنها تو برایم ماندهای ماندنی ِ من! بیا…زیر ِ بغلهایم را بگیر…
بعونک یا لطیف!