شب بود و طوفان می آمد . ابرها ضجه می زدند . و بارانی می آمد آمدنی !
همه ی حیوان های جنگل از ترس پشتشان را چسبانده بودند به دیوار لانه هاشان
و هراسناک چشم دوخته بودند به تاریکی.
رعد…رعد…طوفان…و درختان – پای بستگان زمین – سرهاشان را به هم می کوبیدند .
همه پناهی داشتند اما…درختان !
رودخانه غرید و پایش را از گلیمش درازتر کرد . و جنگل می رفت تا ویران شود.
درختان فریاد کشیدند که همه حیوانات فرار کنند . فریاد و فریاد.
و لشگر آب می آمد آمدنی!!
همه گریختند…خرگوش ها و گوزن ها و گرگ ها و جغد ها و سنجاب ها…
و درختان فریاد می زدند که به کوه پناه ببرید . همه گریختند و درختان ایستاند .
شب بود و طوفان و جنگل و درختان ایستاده روبروی سیل…
و درختان آیه آیه خواندند : الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور…
ایستادند و فریاد زدند… . سیل آمد . درختان مقاومت کردند . آب باید دیرتر می رسید
تا حیوانات فرار کنند . درختان ایستادند . خواستند تا جریان کند شود . …شد .
اما سیل ریخته بود که از ریشه بکند…
* * *
سحرگاه ، حیوانات بر تپه ای ایستاده بودند – خاموش – و جنگل را می دیدند .
که دیگر نبود… . درختان افتاده بودند قطعه قطه .
و سحرگاهِ جنگل در سکوت خویش ،سرود ایثار می خواند…