کلاسی که ساعت دو بعد از ظهر تشکیل شود، بیش تر کلاسِ خواب است تا کلاس درس. استاد داشت درباره ی کِبر و غرور حرف می زد. رسید به داستانی که «حیوانی خواست از جوی آبی بپرد، عکس خود را در آب دید و ایستاد. نرفت. نتوانست که از عکس خودش دل بکند. می دانست که باید برود، اما نمی توانست. لاجرم پای در آب زد تا گِل آلود شد، آن گاه پرید و رفت…»
گفتم: «عجب حیوان با معرفتی!»
استاد هم چنان گفت و گفت و ما تنها به داستان ها که می رسید چشم و گوش مان باز می شد. داستان که تمام می شد و می رفت توی بحث، دوباره دهان دره بود و چشم های خمار! بعد از مدتی، طوری که اطرافیانم بشنوند گفتم: «ما از این کلاس نتیجه می گیریم که وقتی خواستیم از جوی آبی بپریم، باید گِل آلودش کنیم، وگرنه باید معطّل بمانیم!». تا جمله ام تمام شد، کلاس هم تمام شد.
دوستان رو به من گفتند: «جناب کریمی، خدا پدرت را بیامرزد. خُب زودتر نتیجه را می گفتی راحت مان می کردی!»
سه تا نیم وجبی گوشهی خانه با بالشتها خانهی کوچکی درست کرده بودند و اسمش را گذاشته بودند «خانهی تنهایی.» …
داشتم توی خیابان قدم می زدم. در دلم، آهنگی را که دوست داشتم می خواندم. لبهایم حرکت نمیکرد. تنها در …
دختر کوچولو نشسته بود و خیلی قشنگ داشت بازی میکرد. حواسش به من نبود. برای خودش خوش بود و با …