نماد سایت خانه‌ مجازی صادق کریمی

دُور

خانوادگی آمده بودند خانه‌ی ما. نشستیم و از هر دری حرف زدیم. بچه‌اش نمی‌توانست آرام بنشیند. حوصله‌اش سر رفته بود. مدام می‌گفت: «بابا بریم. بریم دیگه…»

رفتم ظرف میوه را آوردم که مشغول شود. پدرش گفت: «آهااااان، تازه اصلِ کاری اومد. اصلاً همه‌ی کارها برای همین خوردنه بابا جون. باید آدم بخوره تا بتونه قوی بشه. قوی بشه تا بتونه کار کنه. کار کنه تا بتونه پول در بیاره. پول در بیاره تا بتونه این میوه‌ها رو بخره بذاره جلوش بخوره؛ بتونه زنده بمونه و قوی بشه، تا بتونه دوباره بره سر کار، تا بتونه با کار کردن پول در بیاره، تا بتونه این ها رو بخره و بخوره…»

خروج از نسخه موبایل