گفت: آره. یه نفر بود، مجرد بود و خونهی پدر و مادرش زندگی میکرد. اونا اذیتش میکردن و اینم با خودش میگفت: خدایا…کی میشه من از این خونه برم از دست پدر و مادرم خلاص شم.
یه مدت بعد ازدواج کرد. فوری هم بچهدار شد. بعد از چند وقت گفت: خدایا…کی میشه این بچه بزرگ شه بره من از شرّش راحت شم.
بچهش بزرگ شد و از اون خونه رفت، ولی دیگه پیر شده بود. بیماریهای کهنسالی بهش فشار آورد و با خودش میگفت: خدایا…کی میشه من بمیرم از دست این پیری خلاص شم.
بالاخره یه روز مرد، و بعدش قیامت فرا رسید.
اینور پل صراط ایستاده بود و داشت اون ته پل رو میدید.
اینقدر اذیت شده بود که گفت: خدایا…کی میشه زودتر از پل رد شم و برسم اون طرف و راحت شم.