نماد سایت خانه‌ مجازی صادق کریمی

عاشق…

شب بود . عاشق ، اول ِ جاده نشسته بود – تنها – ، و بقچه ای کنارش .

شب بود…کویر بود…و آسمان پهناور بود و…ستاره هایش .

حکومت ماه در شب ِ کویر ، دیدنی بود…و دیدنش ، لبخند ِ بغض آلود بر لبان آوردنی .

آهی از عاشق…و نگاهی از ماه .

هر دو از هم دور…هر دو به هم نزدیک ، و گاهی ، ماه و عاشق ، یکی .

عاشق ، گردنش را کج کرد روی شانه اش…و گفت : سلام .

ماه به لبخندی غریب جواب داد .

عاشق گفت : در تو که می نگرم ، زیبایی ِ زیبایم را می بینم .

…و ماه : حتماً هم ، تفاوت از زمین تا آسمان است…نه ؟

– محشری ! معرکه ای ! بی نظیر…

– من ؟ یا…ماه ِ تو ؟

– نشانه ای از معشوق ، وااای که چه لذتی دارد نگاه کردنش .

  خبری از او نداری ؟

– بی قراری ؟

– بی قرار ؟

  از چه سوال می کنی !…قرار چه ، صبر کجا…

  جایش را نمی دانی ؟

– برو . بجوی . میابیَش .

  عاشق ، همیشه بوی معشوق را می شناسد .

  من رازدارم . اگر بگویم ، خلاف کرده ام .

عاشق ، خواست که اشک بریزد .

دل ِ آسمان گرفت ، و ابر ، بغض ِ آسمان شد ، و آرام آرام خودش را به گفتگوی ماه و عاشق رساند .

– من عاشق نیستم . اگر بودم ، میافتمش . نیستم ، حتی به اندازه ی قطره ای…

– هستی .

  هر قطره ی تو ، دریاست…

– دارم آب می شوم . خراب می شوم . جستجو چه قدر ؟ انتظار تا به کِی ؟

– الماس که الماس شد ، ابتدایش ذغال سنگ بود و ، در دل زمین ، از پی ِ هزار سختی ، بدین جا رسید .

  العاقل ُ فی العشاره !

– العاقلُ !…العاشقُ را با عقل چه کار ؟

  حرف ِ او علی الدّوام…معشوق…معشوق…

  می روم . باید بروم . دیر می شود…

– خسته ای . بمان . بخواب و…فردا راهی شو . راهت را ، فردا ، از خورشید بپرس .

– تاب نمی آورم…

… و در ماه ، عمیق نگریست . و گفت : بسم الله .

… و آه…و اشک…

و ابر ، آسمان را گرفت…

سال هاست می گذرد…سال هاست…

ماه ، شبی سراغ عاشق را گرفت .

شب بود . سکوت بود .

جاده ها…خیس .

ابر ، باران می ریخت…

             و عاشق ، اشک…

خروج از نسخه موبایل