ساعت هفت و چهل دقیقهی صبح سوار قطار تهران رشت شدم تا خودم را به باران برسانم.
راه برایم لذتبخش بود. رودها، دشتهای هنوز سبز در پاییز که با گاوها تزئین شده بودند، خانههای روستایی با سقفهای شیروانی.
با اینکه پنج ساعت توی راه بودم، وقتی رسیدم اصلا احساس خستگی نداشتم. باید خودم را به ماسال میرساندم، ولی حیفم آمد رشت را نبینم.
با تاکسی رفتم تا میدان شهرداری. البته دیگر میدان نبود. محوطهی سنگفرش شدهی بزرگی بود که ماشینها اجازهی ورود به آنجا را نداشتند. با مغازههای جورواجور در دو طرف آن.
پیاده که شدم، اولین صحنهای که دیدم، خیلِ زیاد کبوترها بود که وسط محوطه جمع شده بودند و دانه میخوردند. بیش از صدتا بود. میپریدند، مینشستند، میخوردند، ورجه وورجه میکردند و صدا در میآوردند. مردم هم برایشان دانه میریختند و ذوق میکردند.
چشم چرخاندم و دیدم اوه، همینقدر هم روی سقف شیروانی ادارههای اطراف نشستهاند.
چند دقیقهای نشستم به نگاه کردن و لذت بردن. بعد هم بلند شدم و رفتم و کمی اینطرف و آن طرف چرخیدم، و دست آخر به یک رستوران رسیدم و رفتم داخل.
بعد از ناهار، ماکسیم گرفتم و رفتم به طرف ماسال.
هنوز باران را ندیده بودم.
راننده، مرد حدودا پنجاه سالهای بود. پرسید جایی که میروی تنها هستی؟ گفتم بله. گفت میخواهی یک پری سوار کنم؟ و اشاره کرد به دخترهای کنار خیابان. خندیدم و گفتم نه، ممنونم. میروم پیش باران. بعد هم دوباره خندیدم.
پرسید چه کارهام و از کجا میآیم و آمدنم بهر چه بود؟
گفتم آمدهام یک جایی که چند روز باران بیاید. رشت هم گفتهاند خوش باران است، اما جنگلی نیست.
میروم ماسال، توی یک کلبهی جنگلی.
گفت پس آمدی باران را ببینی!
لبخند زدم.
هوا ابری بود، اما بارانی نه.
کمی گپ زدیم و رسیدیم به ماسال. جایی که من باید میرفتم، روستایی بود بعد از آنجا.
راننده گفت: من جای خدا بودم، از الآن باران را میفرستادم تا زمانی که شما اینجا هستی.
خندیدم. فقط خندیدم.
کمی که از ماسال گذشتیم، راننده سکوت میانمان را شکست و آرام گفت: این هم از باران.
من که حواسم به زیبایی درختهایی بود که تا بالای کوه رفته بودند، سر چرخاندم و دیدم قطرههای باران دارد میخورد به شیشه جلویی ماشین. راننده از آینهی جلویی داشت مرا نگاه میکرد. بهش لبخند زدم.
نزدیک غروب بود که وارد جادهی مارپیچ کوه شدیم. در حقیقت گردنه بود. یک جادهی باریک که به زور دوتا ماشین از کنار هم میتوانستند رد شوند.
باران میآمد. جاده لغزنده شده بود و سربالایی. هوا هم تاریک. خلوت بود و هر از گاهی یک ماشینی میآمد و رد میشد. تک و توکی هم مغازههای بین راهی میدیدیم که در واقع یک کلبهی چوبی بود یا آلاچیق. جاده هم دست انداز داشت. کم کم وارد مه شدیم و هرچه میرفتیم مه غلیظتر میشد. جلوی ماشین را به زور میشد دید. سرعت را کمتر کردیم. نت گوشی هم دیگر جواب نمیداد. در نتیجه لوکیشن را گم کردیم. راننده دیگر افتاده بود به غرغر کردن. با صاحب کلبه تماس گرفتم و گفتم نمیتوانیم روستا را پیدا کنیم و لوکیشن از دست رفته.
گفت که باید تابلوی روستای اسبریسه را ببینیم در سمت چپ جاده که رنگ سفید دارد. گفتم پیدایش میکنیم.
چند کیلومتری رفتیم و توی آن مه، چیزی پیدا نشد.
از مه که آمدیم بیرون، یک مغازهی بین راهی را دیدیم و کنار کشیدیم. پیاده شدم. باران تندی میآمد. از صاحب مغازه پرسیدم که اسبریسه کجاست؟
گفت ازش گذشتهاید. برگردید دو سه کیلومتر پایینتر، سمت راست جاده تابلو را میبینید.
سوار شدم و برگشتیم. بالاخره به هزار زحمت تابلو را توی مه پیدا کردیم و پیچیدیم به سمت راهی که به درّه میرفت.
پیچ در پیچ پایین رفتیم تا بعد از دو سه کیلومتر رسیدیم به روستا.
ماشین که ایستاد هر دویمان نفس راحتی کشیدیم.
به راننده گفتم بیا برویم بالا. امشب این جاده را برنگرد.
قبول نکرد. انعام بیشتری بهش دادم که با این سختی آمد.
پیاده شدم. حالا دیگر نم نم میآمد. روستا ساکت و آرام بود و فقط صدای پارس دو سه تا سگ میآمد.
کلبهی چوبی را پیدا کردم. صاحبخانه تلفنی بهم نشانی کلید را داد که برایم جاسازی کرده بود.
وارد شدم و از حیاط کوچکش گذشتم و رفتم طبقهی بالا. کولهام را گذاشتم و برگشتم پایین و رفتم به سمت سوپرمارکت کوچکی که اول روستا دیده بودم. چند قلم برای شام و صبحانهی فردا گرفتم برگشتم به کلبه.
لباسی عوض کردم و شامی خوردم و دوشی گرفتم و رفتم که بخوابم. ساعت یازده شب بود که دیدم باران دوباره شروع شد.
خوشبختانه تخت، کنار یکی از پنجرهها بود.
روی تخت نشستم و پنجره را باز کردم.
رسیدم به صحنهای که چند مدت پیش تصورش را کرده بودم که باید برسم.