نماد سایت خانه‌ مجازی صادق کریمی

چرا برای چندلر گریه کردم؟

از خواب بیدار می‌شوم و ساعت ۸ صبح است. صبحانه را خورده نخورده از خانه می‌زنم بیرون تا زودتر برسم به محل کار.

وقتی می‌رسم و آرام می‌گیرم، ساعت ۹ صبح شده. می‌خواهم شروع کنم به کار و صفحه اینستاگرام را باز می‌کنم. در یک لحظه چشمم روی یک خبر قفل می‌ماند: «متیو پری» صبح امروز درگذشت!

وا می‌روم. گوشی را می‌گذارم روی میز و به صندلی تکیه می‌دهم. چند دقیقه مبهوت این خبر می‌مانم و هیچ کاری نمی‌کنم. آرام آرام می‌فهمم می‌خواهد اشکم سرازیر شود.

هم‌زمان تعجب هم می‌کنم که چرا می‌خواهم گریه کنم؟! چرا درونم به هم ریخت؟

بلند می‌شوم، گوشی‌ام را برمی‌دارم و از اتاق کارم می‌زنم بیرون و می‌روم توی محوطه‌ی محل کار.

می‌خواهم بروم گوشه‌ای خلوت کنم. اشک‌هایم سرازیر شده و نمی‌خواهم کسی ببیند.

دوباره اینستاگرام را باز می‌کنم. ریلزهای سریال «فرندز» دارد دست به دست می‌شود و «چندلر» را که می‌بینم انگار دلم آتش می‌گیرد. اشک‌های بیش‌تری سرازیر می‌شوند.

قدم می‌زنم تا آرام شوم. چند دقیقه‌ای می‌گذرد و آرام نمی‌شوم.

چرا آرام نمی‌شوم؟ چرا دارم برای کسی که تا حالا از نزدیک ندیدمش گریه می‌کنم؟ تا حالا رفتن هیچ هنرمندی این قدر دردناک نبود.

چه شده؟ هم‌زمان که اشک می‌ریزم این سؤال‌ها توی ذهنم قطار می‌شوند.

تا این لحظه نمی‌دانستم این‌قدر چندلر برایم اهمیت دارد. چرا؟

انگار یکی از دوستان صمیمیم را از دست داده‌ام.

دوست صمیمی؟!

صبر کن ببینم؛ «دوست صمیمی.»

ابروهایم را در هم می‌کنم و انگار چیزی را فهمیده باشم سر جایم می‌ایستم؛ بله! دوست صمیمی.

دوست صمیمی‌ات کجاست؟…آهان…ندارم…

یک سال است دارم سریال فرندز را نگاه می‌کنم. ده فصل بود و هر فصل میانگین بیست قسمت. باید زودتر از یک سال تمام می‌شد. ولی من عجله‌ای نداشتم. کم کم می‌دیدم و لذت می‌بردم.

چه‌قدر خوب بودند. چه‌قدر با شخصیت‌های‌شان مچ شده بودم. چه‌قدر با آن‌ها هم‌ذات‌پنداری کرده بودم. و چه‌قدر در زمان دیدن این سریال، حسرتِ داشتنِ چنین دوستانی را داشتم.

دوستانی که همیشه با هم بودند. هر اتفاقی می‌افتاد، همیشه با هم بودند. هیچ‌وقت رابطه‌شان را با هم قطع نکردند. حتی کم نکردند. برعکس، هر وقت دیدند دارد چیزی آن‌ها را از هم دورتر می‌کند، سعی کردند درستش کنند.

حتی اگر متأهل هم می‌شدند، دوستی‌شان سر جایش بود.

حتی راس و ریچل که با هم رابطه عاشقانه داشتند و بعد از مدتی رابطه‌شان تمام شد، باز هم کنار هم ماندند. دوست ماندند. حتی اگر همدیگر را مسخره می‌کردند، باز هم دوست ماندند.

هر کدام از شش نفر، اگر با هم دعوا می‌کردند، خیلی زود درستش می‌کردند.

چالش هر کسی، چالش همه بود. هر کسی هر حرفی داشت، راحت می‌گفت. خصوصی‌ترین مسائل را با هم در میان می‌گذاشتند. برای این‌که درد و دل کنند، برای این‌که درستش کنند، برای این‌که بخندند یا برای این‌که گریه کنند.

این جمع دوستانه از هر چیزی مهم‌تر بود. نمی‌شد تصمیمی بگیرند، ولی این جمع دوستانه در گوشه ذهن‌شان نباشد.

بله، چندلر شده بود دوست من. هر کدام‌شان شده بودند. و من با چندلر دوست بودم، نه با متیو پری.

اما هیچ‌وقت تصور این را هم نمی‌کردم که یکی از این جمع کم شود. اما با مرگ، می‌شود. و غیر از آن، نه.

احتمالاً چیزی که از دوست یا جمع دوستان صمیمی در نظر من است، چیزی شبیه فرندز است.

و نیست. ندارمش.

این‌جا فرهنگ خودش را دارد، و آن‌جا هم فرهنگ خودش را.

چند وقت بود که گفتم امتحان کنم. بروم سراغ افرادی که می‌شناسم. اگر حضوری، که حضوری. اگر مجازی، که مجازی. بروم سراغ‌شان و بگویم می‌خواهم بیش‌تر با هم باشیم. به عنوان یک دوست.

تلاش کردم، شاید تلاش زیادی نبود. شاید هم بود. ولی هر کسی فکری کرد. و متأسفانه ثمره‌ی خاصی نداشت.

من فقط دنبال دوست بودم. بی هیچ چشم‌داشتی. کسی یا کسانی که بتوانیم با هم حرف بزنیم.

نه کسی بر کسی برتری داشته باشد. نه کسی حس این را داشته باشد که بخواهد به دیگری چیزی را آموزش بدهد. نه کسی خودش را استاد کسی بداند. نه کسی حس روانشناس به خودش بگیرد.

نه کلاس آموزشی، نه دیدن فیلم، نه ارسال موسیقی و فایل.

دوست باشیم. به همین سادگی. و دوست صمیمی هم بشویم. هیچ معنی خاصی ندارند. معنی دیگری هم ندارد. معنی پنهانی هم ندارد. همین؛ دوست صمیمی و واقعی هم باشیم تا آخر.

و بزرگ‌ترین و مهم‌ترین و بی‌بدیل‌ترین چیزی که در دوستی وجود دارد، دیالوگ است. حرف زدن. صحبت کردن. به هر دلیلی. با هر مودی و با هر طریقی.

اصلاً ماورایی نیست. هیچ چیز عجیب و غریبی نیست. حتی هیچ چیز شاعرانه‌ای هم شاید نباشد. دوست باشد. و این معنی را هر کسی اگر به عمق خودش رجوع کند، می‌فهمد.

اما فهمیدم انگار این خواسته‌ی ساده، در این عصر پیچیده، خواسته‌ی زیادی است.

چند وقت پیش این جمله را ساختم:

I need friends, like “Friends”.

به نظرم جمله‌ی غریبی است، و آدم می‌تواند با دیدن این جمله، بغض کند.

خروج از نسخه موبایل