بغضت شبی کناره ی شط باز می شود
آن وقت سیر خاطره آغاز می شود
کارون سلام می کند و حال چشم هات
مثل هوای شرجی اهواز می شود
آن صحنه را دوباره به خاطر می آوری :
آن حرف ها که بین شما راز می شود
حس می کنی دوباره در آغوش می کشیش
با بوسه ای علاقه ات ابراز می شود
با افتخار بدرقه اش می کنی و او
در پادگان چشم تو سرباز می شود
او می رود و در سفرش بازگشت نیست
او با غرور راهی پرواز می شود
…
حالا غریب بر لب کارون نشسته ای
کم کم صدای گریه ات آواز می شود
کارون دلش گرفته و با سوز دشتی ات
می خوانی و تلاطمش آغاز می شود…