داری با بچهی یک سالهات بازی میکنی. دنبالش میکنی، فرار میکند؛ با هیجان. در یک گوشهی دیوار گیرش میاندازی و دیگر راه فراری ندارد. یک لحظه میترسد. داشت بازی بازی از تو فرار میکرد، اما حالا جدی جدی از تو میترسد. از تو میترسد ولی وقتی چارهای نمیبیند، به طرف تو فرار میکند! او فطرتش پاک است، پس میرود در دل ترس.
داشتم توی خیابان قدم می زدم. در دلم، آهنگی را که دوست داشتم می خواندم. لبهایم حرکت نمیکرد. تنها در …
خانوادگی آمده بودند خانهی ما. نشستیم و از هر دری حرف زدیم. بچهاش نمیتوانست آرام بنشیند. حوصلهاش سر رفته بود. …
سه تا نیم وجبی گوشهی خانه با بالشتها خانهی کوچکی درست کرده بودند و اسمش را گذاشته بودند «خانهی تنهایی.» …