سه تا نیم وجبی گوشهی خانه با بالشتها خانهی کوچکی درست کرده بودند و اسمش را گذاشته بودند «خانهی تنهایی.»
بعد از چند ساعت اسمش را مختصر کردند و بهش میگفتند «تنهایی.»
وسط بازی، یکیشان سقف خانه را برداشت و گذاشت یک جای دیگر.
کمی بعد، یک نفر دیگرشان چشمش به خانهی بدون سقف افتاد. پرسید: «چرا تنهایی سقف نداره؟!»
خواندن بعدی
اومد پیش من نشست. گفت: میدونی لیلا چرا اینقدر تو خودشه؟ دمغه. چون پسری که اون رو میخواسته، وقتی که …
داری با بچهی یک سالهات بازی میکنی. دنبالش میکنی، فرار میکند؛ با هیجان. در یک گوشهی دیوار گیرش میاندازی و …
خانوادگی آمده بودند خانهی ما. نشستیم و از هر دری حرف زدیم. بچهاش نمیتوانست آرام بنشیند. حوصلهاش سر رفته بود. …
دختر کوچولو نشسته بود و خیلی قشنگ داشت بازی میکرد. حواسش به من نبود. برای خودش خوش بود و با …