توی اوهام و رؤیا و خیالات زندگی نکنید.
زندگی همین لحظههاست.
همینکه من میآیم حالت را میپرسم. چند ساعت وقت میگذارم بیایم ببینمت. بعضی موقعها نگرانت میشوم. برایت شعر میخوانم. چند دقیقهای با هم میخندیم. همینکه بعضی مواقع از دور نگاهت میکنم. به زیباییت. به لبخندت. بعضی موقعها هم به چشمهایت. دقایقی را گوش میدهم به لحن صدایت.
مینشینیم با هم چرت و پرت میگوییم. گاهی هم درد و دلی.
همینکه میروم کمی میوه تابستانی میخرم. انگور، شلیل، هندوانهی سرخ و شیرین و آبدار.
گاهی یک فیلم قشنگ که اسکار گرفته میبینیم.
گاهی هم غُر میزنیم. لم میدهیم یک جایی و پاهایمان را دراز میکنیم و چند صفحهای کتاب میخوانیم.
چند وقت دیگر هم میرویم…
بعدا؟ بعدا هیچ چیزی نیست. هیچکسی هم قرار نیست با اسب سفید بیاید. هیچکس هم قرار نیست نجاتمان بدهد.
ما خودمان را داریم. دست همدیگر را ول نکنیم.