
یک بار دیگر صفحهی موبایلش را روشن کرد و به عکس زیبای او نگاهی عمیق انداخت. یک لحظه همهی خاطرات از جلوی چشمانش گذشت. اشک در چشمانش حلقه زد. صفحه موبایل کم نور شد و بعد از چند ثانیه؛ تاریک. …

داری با بچهی یک سالهات بازی میکنی. دنبالش میکنی، فرار میکند؛ با هیجان. در یک گوشهی دیوار گیرش میاندازی و دیگر راه فراری ندارد. یک لحظه میترسد. داشت بازی بازی از تو فرار میکرد، اما حالا جدی جدی از تو …



نام امروز را گذاشتهاند سالروز آزادسازی خرمشهر. بله. چهل سال پیش خرمشهر آزاد شد، اما آیا امروز نیز خرمشهر پس از چهل سال آزاد است؟ من میگویم رهاست. خرمشهرِ امروز، یا بهتر بگویم؛ خوزستان امروز، با «سیاست» جمهوری اسلامی و …

ابرها، رفتهاند و روی سبزهها، خاطرات خیسشان به جای مانده است...



از زمانی که علاقه به کتاب خواندن پیدا کردم، علاقه به کتاب خریدن هم پیدا کردم. رفته رفته این علاقهی کتاب خریدن بیشتر شد. تا جایی که هر کتابی را که دوست داشتم، فوراً میخریدم و نمیتوانستم خودم را کنترل …

داشتم توی خیابان قدم می زدم. در دلم، آهنگی را که دوست داشتم می خواندم. لبهایم حرکت نمیکرد. تنها در دلم، تمام آهنگ را از اول تا آخر خواندم. یک لحظه، معنای حقیقی ذکر قلبی را به تمامه دریافتم!
پروفایل های اجتماعی