خانوادگی آمده بودند خانهی ما. نشستیم و از هر دری حرف زدیم. بچهاش نمیتوانست آرام بنشیند. حوصلهاش سر رفته بود. مدام میگفت: «بابا بریم. بریم دیگه…» رفتم ظرف میوه را آوردم که مشغول شود. پدرش گفت: «آهااااان، تازه اصلِ کاری …
بغضت شبی کناره ی شط باز می شود آن وقت سیر خاطره آغاز می شود کارون سلام می کند و حال چشم هات مثل هوای شرجی اهواز می شود آن صحنه را دوباره به خاطر می آوری : آن حرف …
شبهای ادبیات