آخرِ جادهی آسفالت میخورد به جادهی خاکی، و من باید آن راه را پیاده میرفتم تا برسم به یک کارخانه. سر صبح بود و تنها داشتم میرفتم. حدوداً ده دقیقهای راه بود. وسط راه دو تا سگ را دیدم که …
گفت: آره. یه نفر بود، مجرد بود و خونهی پدر و مادرش زندگی میکرد. اونا اذیتش میکردن و اینم با خودش میگفت: خدایا…کی میشه من از این خونه برم از دست پدر و مادرم خلاص شم. یه مدت بعد ازدواج …
بسیار شنیدهاید که فلان هنرمند میگوید؛ من این اثر هنری را برای مردم خلق کردهام، یا میگوید؛ به عشق مردم این کار را کردهم…و از این قبیل. با عرض پوزش، به عنوان یک هنرمند عرض میکنم اینطور نیست و این …
شبهای ادبیات