
خانوادگی آمده بودند خانهی ما. نشستیم و از هر دری حرف زدیم. بچهاش نمیتوانست آرام بنشیند. حوصلهاش سر رفته بود. مدام میگفت: «بابا بریم. بریم دیگه…» رفتم ظرف میوه را آوردم که مشغول شود. پدرش گفت: «آهااااان، تازه اصلِ کاری …

کلاسی که ساعت دو بعد از ظهر تشکیل شود، بیش تر کلاسِ خواب است تا کلاس درس. استاد داشت درباره ی کِبر و غرور حرف می زد. رسید به داستانی که «حیوانی خواست از جوی آبی بپرد، عکس خود را …
بغضت شبی کناره ی شط باز می شود آن وقت سیر خاطره آغاز می شود کارون سلام می کند و حال چشم هات مثل هوای شرجی اهواز می شود آن صحنه را دوباره به خاطر می آوری : آن حرف …
پروفایل های اجتماعی