گلهای یاسِ خاطرهام پژمرد
وقتی لباس مِشکی روی بند
از دست باد داشت کتک میخورد…
خواندن بعدی
بغضت شبی کناره ی شط باز می شود آن وقت سیر خاطره آغاز می شود کارون سلام می کند و حال چشم هات مثل هوای شرجی اهواز می شود آن صحنه را دوباره به خاطر می آوری : آن حرف …
دردهای من، جامه نیستند، تا ز تن در آورم...
ابرها، رفتهاند و روی سبزهها، خاطرات خیسشان به جای مانده است...