خواسته یا ناخواسته ، توی اتوبوس نشسته ، راهی شده بودیم به ازنا – از شهرستان های استان لرستان – . به همراه دوتا رفیق لرستانیمان – عباس و مرتضی – ؛ دو تا رفیق ساده و باحال دوران سربازی .
اردیبهشت بود انگار . با هزارها بار تعارفاتی که کردند ، سفر را اجبار کردند . که تشریف بیاورید و…یک هفته ای بمانید و…قس علی هذا .
رفتیم…
هر چه به ازنا نزدیک می شدی ، جاده می دیدی ، مه گرفته . دشت می دیدی سر سبز . کوه می دیدی بلند ، استوار…زاگرس غریب !
رسیدیم . جلوی ایستگاه راه آهن . من که تا پیاده شدم رفتم داخل ایستگاه . ایستگاه کوچک ساده و ساکت . با دیوارها و فضای قدیمی ، و یک قطار قدیمی . زیبا بود . درعین سادگی همه چیز زیبا بود…
رفتیم خانه ی مرتضی .
خیلی خودمانی ، خیلی ساده ، و خیلی زیاد تحویلمان گرفتند همه شان ، و برای پذیرایی ، به قول معروف هر چه داشتند رو کردند .
صبح شد . پریدیم عقب موتور مرتضی . عباس هم آمده بود . رفتیم که برویم تفریح . توی دشت ، توی دامنه های اُشترانکوه .
روحم داشت پرواز می کرد . هوا ابری و لطیف . هوایی پاک . همه جا سبز . مردمانی ساده . بوی خوش روستا . دشتی وسیع که تا آن سویش را می دیدی و همه اش مال تو بود . نفس عمیق می کشیدی ، و حتی بوی ماهی های توی رودخانه ها هم می رسید به مشامت .
از سبزه زارها و رودخانه ها و روستاهای نزدیک به هم گذشتیم و رسیدیم نزدیک کوه .
شقایقی سر رودی باریک ، به ما سلام کرد !
باران ، نم نم حرفی زد – در ِگوشی با دشت – ، و ما…غریبه بودیم ، با این همه سبز…این همه سرخ…
روح اما ، از صخره ها بالا رفت… . رفت روی دامنه های اشترانکوه ، روی قله های ابر گرفته ی اشترانکوه ، و آن جا ، پخش شد روی زاگرس سفید .
این همه رود و این همه سبزی دشت ، چشم هایم را نوازش می داد .
لبخند ما و شقایق اما ، زیباتر از هرچیز…
ادامه دارد…