آخرِ جادهی آسفالت میخورد به جادهی خاکی، و من باید آن راه را پیاده میرفتم تا برسم به یک کارخانه. سر صبح بود و تنها داشتم میرفتم. حدوداً ده دقیقهای راه بود. وسط راه دو تا سگ را دیدم که وسط جاده خاکی داشتند با هم بازی میکردند. هی میزدند توی سر و کلهی هم. قبراق بودند و سرحال، و زیبا.
تا مرا دیدند، پارس کنان دویدند سمت من. میخواستند مرا بگیرند. احتمالا هار شده بودند.
سر جایم ایستادم. دیدم دارند نزدیک میشوند. نشستم روی زمین.
تا دیدند نشستم، راهشان را کج کردند و از جاده رفتند بیرون. دیگر پارس هم نمیکردند. کنار جاده نیمخیز مانده بودند و مرا میپاییدند.
آرام دست بردم به یک سنگ و بلند شدم.
آرام راه افتادم و از چند قدمیشان گذشتم. تا آخر که وارد کارخانه شوم نگاهم میکردند.
این را از پیرمردی شنیده بودم که اگر سگ دنبالت کرد، بنشین. فرار نکن. وقتی بنشینی، یعنی تسلیمی. همین برای سگ بس است؛ اینکه ببیند تو تسلیمی.
به هر حال سگ است دیگر. برای خودش شعور دارد، یک سری اصول دارد.
مرامت را شکر.