داری با بچهی یک سالهات بازی میکنی. دنبالش میکنی، فرار میکند؛ با هیجان. در یک گوشهی دیوار گیرش میاندازی و دیگر راه فراری ندارد. یک لحظه میترسد. داشت بازی بازی از تو فرار میکرد، اما حالا جدی جدی از تو میترسد. از تو میترسد ولی وقتی چارهای نمیبیند، به طرف تو فرار میکند! او فطرتش پاک است، پس میرود در دل ترس.
سه تا نیم وجبی گوشهی خانه با بالشتها خانهی کوچکی درست کرده بودند و اسمش را گذاشته بودند «خانهی تنهایی.» …
داشتم توی خیابان قدم می زدم. در دلم، آهنگی را که دوست داشتم می خواندم. لبهایم حرکت نمیکرد. تنها در …
کلاسی که ساعت دو بعد از ظهر تشکیل شود، بیش تر کلاسِ خواب است تا کلاس درس. استاد داشت درباره …